حسین سالار قلبها
هنوز انقلاب پیروز نشده بود و حضرت امام (ره) در تبعید به سر می بردند. یک روز صبح که می خواستم او را برای نماز از خواب بیدار کنم، دیدم بیدار است و ناراحت.
پرسیدم: چی شده مادر؟
گفت: امام را در خواب دیدم. من و عده ی زیادی در یک طرف ایستاده بودیم و شاه و سربازان و درجه دارانش در طرف دیگر.
شاه رو به امام کرد و گفت: «پس کو آن یاران باوفایی که از آن ها صحبت می کردی؟» امام دست مبارکش را روی گردن من گذاشت و گفت آن هایی که می گفتم همین ها هستند که به ثمر رسیده اند!
چند سالی از این قضیه گذشت. انقلاب پیروز شد و در دوران جنگ مثل بقیه ی جوانان برای دفاع از مرزهای میهن اسلامی راهی جبهه شد.
آخرین بار که می خواست به جبهه برود، گفت: عملیاتی مهمی در پیش داریم. من هم می خواهم در آن عملیات داوطلب باشم و اگر خدا بخواهد شهید می شوم. حرف هایش را زد و ساکش را برداشت و با همه خداحافظی کرد. چند روز بعد که مارش عملیات به صدا درآمد برای ما یقینی شده بود که او به شهادت رسیده است. همین طور هم بود. پیکر پاکش را که آوردند دیدیم درست از همان قسمت که امام دست مبارکشان را نهاده بودند ترکش خورده و شهید شده است.
نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 3ساعت
ساعت 12:38 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید
By Ashoora.ir & Night Skin